آی دبلیو اسپورتس – «برایان همه چیز من بود؛ قهرمان من، برادر من و اولین مرد من. اما برایان را از من گرفتند. وقتی دومین بار رفت و بعد برگشت، دیگر خودش نبود؛ برایان نبود. قهرمان من نبود. هیچکس نبود. وقتی نگاهش کردم، دنیای من فرو ریخت. برایان را از ما گرفته بودند و یک نژادپرست، یک نازی تحویل دادند.»
وقتی این جملات را میخوانید، اگر میخواهید وزن کلمات را روی تک تک سلولهای بدن خود حس کنید، زنی را پیش چشمهایتان بنشانید ۳۳ ساله، با گونههایی فرو رفته و موهایی که گاهی به رنگ صورتی، گاه نقرهای و گاهی آبی لاجوردی در میآورد. اما کوتاه است و همیشه به پشت میخواباند. انگشتهایتان را اگر آرام روی صورتش بکشید، جای چند زخم را حس میکنید. چشمهایی خاکستری رنگ و لبهایی باریک دارد.
تصور کنید وقتی این جملات را لای زبان و دندان میچرخاند، وقتی کلمات را از لای لبهایش پرت میکرد، چهقدر صورتش چروکیده شده بود، دستهایش مشت، چشمهایش تنگ و لبهایی که شاید زیر دندان میگزید.
او را با نام «مگان راپینو» میشناسند؛ کاپیتان تیم ملی زنان امریکا. این زن تقریبا تمام افتخارات ممکن در فوتبال زنان را کسب کرده است و حالا برای رسیدن به دومین قهرمانی جهان میجنگد. آنچه شاید در موردش میدانیم، این است که به سرود ملی امریکا احترام نمیگذارد و آن را در زمان بازی، همخوانی نمیکند. اگر هنگام خواندن سرود روی نیمکت باشد، به رسم سیاهپوستهای لیگ بسکتبال امریکا، زانو میزند تا نشان دهد به چنین سرودی وابسته نیست.
چندی قبل در واکنش به دعوت احتمالی «دونالد ترامپ»، رییس جمهوری امریکا، در حساب توییتر خود نوشت: «به آن کاخ سفید لعنتی نمیآیم.»
اما آنچه شاید ندانیم، داستان زندگی متفاوت او است؛ دختری به نام مگان که در کالیفرنیا متولد شد: «ما پنج بچه بودیم اما من و خواهر دوقلویم از همان ابتدا، رابطهای عجیب با برایان داشتیم. برایان شش سال از ما بزرگتر بود. گاهی ادای “جیم کری” را در میآورد و گاهی برای ما به سبک سرخپوستها و مکزیکیها میرقصید. با شاخه درخت بلوط برای ما چوب ماهیگیری درست کرد و یاد داد چه طور ماهیگیری کنیم. من چهار ساله بودم و او ۱۰ساله. اما قهرمان زندگی من شد. ما را با خودش به زمین جلوی خانه پدری میبرد. به من یاد داد چه طور توپ را با پا حرکت بدهم و با بیرون پا، داخل پا، پای چپ و پای راست به توپ ضربه بزنم. اما میگفت فقط کاری که من میگویم را نکن، آزاد باش. رها باش. هرکاری فکر میکنی درست است را با توپ انجام بده. همیشه وقتی تمرین تمام میشد، به ما میگفت این زندگی تو است، کار خودت را بکن.»
شاید عاشقانههای پدر و دختر، در مغز بشر قابل تصویر باشد اما چنین رابطهای میان دختری چهار ساله و برادری که فقط ۱۰ سال سن داشت، کمی غریب است. مگان که شش ساله شد، دنیایش با یک تصویر تغییر کرد: «برایان داشت ماریجوانا میکشید. نمیدانستم باید چه کار کنم. ترسیده بودم. میخواستم کمکش کنم اما نمیشد. حرفی نزدم. سه سال بعد مادرم ما را در خانه جمع کرد و گفت که پلیس آمده و برایان را با خودش برده است. میدانید چرا؟ چون یک پسر بچه با خودش ماریجوانا به مدرسه برده بود. سالها است که میپرسم آن مخدر لعنتی را چه کسی به برادر من فروخت؟ این حق من است که سوال کنم.»
باید صبر کرد، نفس عمیق کشید و بعد با خانواده راپینو در کالیفرنیا همراه شد. خبرنگار «ESPN» ششمتیرماه امسال با «برایان راپینو» دیدار کرده است؛ برادری که یک قهرمان بود: «مگان عاشق من بود. وقتی مرا بردند، تلاش کرد نجاتم دهد. به من گفت همیشه کنارت میمانم.»
مگان وقتی به ۱۰ سالگی رسید، تلاش کرد با نزاعی ساختگی، توسط پلیس امریکا دستگیر شود و به کانون بازپروری کودکان برود. بازداشت هم شد اما برادرش را ندید. مگان میگوید: «خانواده ما از هم پاشید.»
او روزهایی را به یاد میآورد که برایان به خانه برگشته بود و پدر و مادری که تلاش میکردند برایان آسیب دیده را درمان و حتی مهار کنند. مگان از آن زمان به تلخی یاد میکند: «او عاشق خودروهای گران قیمت بود. ما اما توان خرید چنین ماشینهایی را نداشتیم. پدرم مربیگری میکرد و مادرم معلم بود. شبی پلیس به خانه ما آمد. گفتند برایان را دستگیر کردند؛ به چه جرمی؟ مصرف هرویین و دزدی یک خودرو. با خودروی دزدی دیوانهوار رانده بود.»
برایان را به حبس محکوم میکنند اما این بار به دلیل رسیدن به ۱۸ سالگی، باید به زندان کالیفرنیا میرفت. برایان در گفتوگو با ESPN، به روزهای حبس بازگشته است: «شما یک پسر ۱۸ ساله هستید و میان جنایتکارهایی میافتید که بعضی از آنها قاتل هستند، برخی قاچاقچی و بعضی هم به کودکان تجاوز کردهاند. دزدها بهترینها بودند. چه کار میکنید؟»
مگان اما به این سادگی با تصویر برادری که برایش قهرمان بود، کنار نمیآید. هنوز هم زجر میکشد: «بعد از سه سال برگشت. هنوز هم آن تصویر اول برایم کابوس است.
کف دستش صلیب شکسته را خالکوبی کرده بود، همینطور روی بندهای انگشتهای دست و روی عضلات پشت پا. برایان نژاد پرست شده بود؛ یکی از اعضای باند نازیهای زندان.»
مادرش نشسته بود روی زمین و گریسته بود. فریاد کشیده و ضجه زده بود. گفته بود که این آن آمال و آرزوهایی نیست که برای پسرش داشت. برایان آلوده به تمام مخدرها، با نشانههایی از تندرویهای فاشیستی به خانهای بازگشته بود که روزی در آن به دخترهایش میگفت: «ما همه با هم برابریم.»
مگان دیوانه میشود از این خاطرهنگاریها: «این حق من است که بپرسم چه بلایی بر سر برادر من در آن زندان لعنتی آمد. این حق من است که بپرسم برادر من در زندان فرد خطرناکتری شد یا بیرون از زندان؟»
برایان اما حالا یا پشیمان است یا توجیه میکند: «خیلی زود فهمیدم که آنجا زنده نمیمانم. باید زیر سایه یکی از گروههای زندانیان قرار میگرفتم؛ مهم نبود کدام یک. فقط پشتیبان میخواستم که دیگران مرا نکشند و البته مخدر که درد نکشم. مثل آنها شدم. خالکوبی کردم و حرفهای آنها را تکرار. همین.»
سال ۲۰۰۶ مگان برای اولین بار به اردوی تیم ملی امریکا دعوت میشود. همان سال برایان را به زندان فوق امنیتی « Pelican» در شمال کالیفرنیا بردند: «یک سلول انفرادی کوچک بود. بدون رادیو، بدون تلویزیون، بدون اجازه حرف زدن، بدون روزنامه یا کتاب. چند ساعت که آنجا باشی، دیوانه میشوی. سلول کنار من یک سیاهپوست حبس میکشید؛ “سانیاکا شکور”.»
در زندان کالیفرنیا به او لقب «هیولا» داده بودند؛ سیاهپوستی ورزیده، با سری تراشیده، صورتی ترکیده و تتویی روی گردن. کتابی نوشته است به نام «هیولا» (Monster) که زندگینامه یک سیاهپوست درد کشیده است لابهلای یک جمعیت نژادپرست. کاغذهایی که مینوشت را بدون صدا، بیهیچ حرفی، از لای میلههای زندان رد میکرد و به سلول کناری میداد به دست برایان: «خوب مینوشت. او بود که در سکوت کامل به من فهماند فاشیست و نژادپرستی چیست. به من فهماند مخدر چیست؛ چیزی که در جامعه و زندان نفهمیده بودم.»
دو سال بعد، همان روزهایی که برایان لابهلای دستنوشتههای یک هیولا داشت تغییر شخصیت میداد، مگان یک انقلاب درونی را فهمید. او به خانوادهاش اعلام کرد: «من همجنسگرا هستم.»
کات. برگردیم به کالیفرنیا و به خانه پدری. مردی جلوی خبرنگار و دوربین « krcrtv» نشسته و بازی دخترش با بازوبند کاپیتانی تیم ملی امریکا مقابل فرانسه را تماشا میکند.
«جیم راپینو» سرد است: «خب این شاید آخرین بخت مگان برای قهرمانی با تیم ملی کشورش باشد. حس میکنم دارد از بازیاش لذت میبرد.»
پایان ۹۰ دقیقه و بعد از دو گلی که دخترش به فرانسه میزند و تیمش را به نیمهنهایی جام جهانی میرساند، با همان سردی میگوید: «من تلاش کردم زندگی خوبی برای خانوادهام بسازم. گاهی همه ما اشتباه میکنیم. نمیدانم کجا را اشتباه کردم. او دیدگاهها و راه خودش را دارد. خب اعتراف میکنم کمی از هم جدا هستیم. ولی او دختر من است. همیشه هم دختر زیبای من خواهد بود.»
او یک پدر است؛ پدری که سرد شده. تلفن همراهش را جلوی خبرنگار میگیرد و نشان میدهد: «ببینید! پیامهای نفرتانگیز در مورد دخترم. به خاطر دیدگاههایش در مورد سیاست، جامعه و همجنسگرا بودن. اما خب با آنها کنار آمدهام. هر چیزی که مربوط به مگان باشد، خوب است.»
سال ۲۰۰۹ مگان به صورت رسمی اعلام کرد که با «سارا والش»، بازیکن تیم ملی استرالیا وارد رابطه شده است. این رابطه اما سه سال بعد به پایان رسید. حالا میگویند او با «سارا کاهن»، نوازنده امریکایی در ارتباط است. اما خودش نه تایید میکند و نه تکذیب: «آیا باید در مورد زندگی خصوصیام همیشه پاسخگو باشم؟»
برایان حالا در مرکز آموزش و بازپروری شهر «سن دیهگو» زندگی میکند. او در حال نوشتن کتابی با محوریت زندگیاش از «خلیج» تا نویسندگی است: «برای من نوشتن ساده است. من سالها در مدرسه با مقوله ریاضیات مشکل داشتم. جبر و هندسه را نمیفهمم. اما همیشه خوب مینوشتم. این روزها، اینجا از زندانیهایی که به زندگی برگشتند، مراقبت میکنند. من هم یکی از آنها.»
برایان میخواهد دوباره قهرمان باشد؛ شاید قهرمان خودش.
مگان اما میجنگد؛ به سبک و سیاق آزادی طلبی خودش. برای رسیدن به همان آزادیهایی که از دیدگاه او، بخشی از آنها در حد شعار باقی ماندهاند. برای نجات دادن قهرمانهایی که نباید نابود میشدند. مگان میجنگد: «مادرم از توییتی که زدم، ناراحت شد. اما من به کاخ سفید لعنتی نمیروم.»
دونالد ترامپ در جوابش نوشته بود: «اول قهرمان شو و کار را تمام کن، بعد حرف بزن.» او حالا در یک قدمی تمام کردن کار است.
*پیام یونسی پور